کد مطلب:246061 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:232

راوی این قصه علی بن خالد است
او می گوید:

در سامرا بودم كه شنیدم مردی را در شام گرفته اند و به سامرا آورده و به زندان انداخته اند، به این جرم كه ادعای نبوت كرده است.

از سر كنجكاوی به ملاقاتش رفتم. به هر وسیله كه بود از زندانبانان رخصت گرفتم و با او به صحبت نشستم. در همان ابتدا، او را مردی صاحب فضل و كمال یافتم.

پرسیدم: «پس قصه ی تو چیست و این ادعای نبوت چگونه است؟»

گفت: «من سالها بود كه در شام - محله ی رأس الحسین - عبادت می كردم. شبی در محراب، مشغول ذكر بودم كه ناگهان كسی پیش چشمم ظاهر شد و به من گفت برخیز!

من برخاستم و قدری كه با او راه رفتم، دیدم كه در مسجد كوفه ایم. به من گفت این مسجد را می شناسی؟

گفتم آری این مسجد كوفه است.

او به نماز ایستاد و من نیز.

سپس دست راست مرا گرفت و چند گامی كه راه برد، خود را در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم یافتیم.

در مسجدالنبی او به پیامبر سلام كرد و نماز خواند و من نیز.

از آنجا درآمدیم و بلافاصله وارد مسجدالحرام شدیم.



[ صفحه 103]



در آنجا نیز طواف كردیم و نماز خواندیم.

هنوز چند قدمی از مسجدالحرام دور نشده بودیم كه من دوباره خود را در شام یافتم و در محراب عبادت خودم.

من یك سال در بهت و لذت و حیرت بودم.

سال بعد، همان وقت دوباره آن مرد ظهور كرد و مرا به همان سیر پیشین برد.

این بار، به هنگام مفارقت به دامنش آویختم و سوگندش دادم كه خودش را معرفی كند. فهمیدم كه او امام جواد است؛ محمد بن علی بن موسی الرضا علیه السلام. خطای من این بود كه آن واقعه را برای نزدیكترین دوستم نقل كردم.

خبر دهان به دهان پیچید تا به وزیر معتصم رسید؛ محمد بن عبدالملك زیات.

و او دستور داد كه به این اتهام - یعنی ادعای پیامبری - مرا بگیرند و به زندان بیندازند. كل واقعه این است.»

من - علی بن خالد - تصمیم گرفتم كه نامه ای به وزیر معتصم بنویسم، اصل ماجرا را شرح دهم و استخلاص او را طلب كنم؟

نوشتم و ارسال كردم و چشم انتظار پاسخ ماندم.

پس از چندی نامه ی خودم، باز به دستم رسید كه در پشت آن، وزیر معتصم نوشته بود:

به آن مرد بگو كه خلاصی اش را از همان كسی بخواهد كه او را شبی از شام به كوفه و مدینه و مكه برده است.

من مغموم و مأیوس شدم از این پاسخ. اما تصمیم گرفتم كه برای



[ صفحه 104]



همدردی و تسلای آن مرد باز هم سری به زندان بزنم.

صبح روز بعد وقتی به محوطه زندان رسیدم، همه ی مأموران و زندانبانان را سرگشته و آشفته دیدم. همه در جستجوی همان مردی بودند كه با وجود درهای بسته و قفلهای آهنین از زندان گریخته بود و هیچ كس نمی فهمید كه چگونه؟!

شاید علاوه بر آن مرد، فقط من می دانستم كه چه كسی او را از زندان رهانیده است.

علی بن خالد می گوید: «پس از مشاهده این معجزه بود كه من شیعه شدم و به جمع مریدان امام پیوستم.» [1] .



[ صفحه 105]




[1] ارشاد مفيد - صفحه ي 305

اصول كافي - جلد 1 - صفحه ي 492

بحارالانوار - صفحه ي 38 تا 40 - جلد 50.